این روزها هر موقع به خودم میام میبینم وسط کارم رها کردم؛ حواسم سر جاش نیست. همه ی تقصیرها هم گردن دغدغه های زیاد نیست، مقداریش هم گردن جون موچیزوکیِ پلیده. 

.

یک موقع هایی هم هست که ارتباط با یکی تبدیل به "سر و کله زدن" میشه و چقدر انرژی بره اگر شرایطش نباشه که اون ارتباط رو قطع کنی. 

.

امروز صبح خوشحال کننده ترین خبر این ماه رو شنیدم. چقدر دوست دارم دفعه ی بعد سدریک با خبرِ پذیرفته شدنش توی یه دانشگاه خارج از کشور خوشحالم کنه. بهش ایمان دارم، می دونم که سال بعد دیگه درگیر کاری های ویزاشه. 

.

خوشحال کننده ترین خبر ماه پیش هم مال ملودی بود، اون روزی از خواب بیدار شدم و از فکر اینکه تغییر کرده لبخند روی لبم نشست. 

.

انگار یک جور ویژگی ای دارم که باعث میشه اعتماد کردن بهم راحت باشه؟ انسان رازنگهداری به نظر می رسم؟ تا حالا دو بار بهم وصیت شده، یک بار هم جای نگه داری وصیت نامه رو بهم سپردن و مدتی پیش کسی کفن و باقی وسایل همراهش رو داد دستم که مخفیش کنم تا وقتی زمانش برسه. بهم گفته بود میخواد وصیتش رو هم براش بنویسم اما شرایطش پیش نیومد که تنها باشیم. 

اون روز برای همه میرسه، برای من هم نه خیلی دیرتر از بقیه، اما با این وجود نمیتونی ناراحتیِ توی قلبت رو از اینکه قراره زنده باشی و کسی که دوستش داری نباشه انکار کنی. و شاید مثل اون روزی خوشحالی رو هم اونجا پیدا کنی؟

.

لحن صحبت کردن با خودت چیزیه که واقعا اهمیت داره. 



+خبر های خوب امروز زیادتر شدن و واقعا یه نقطه ی شاد رو میتونم اونجا ببینم، اون نقطه ی شاد که میبینی کسایی که می شناسی اتفاق های قشنگی براشون میفته، میتونی یه کم تکیه بدی به صندلی و با فکر کردن بهشون لبخند بزنی.