هیچ وقت نتونست به شلوغی عادت کنه. حتی وقت هایی که کار نمی کرد - هرچند بهتر بود که می کرد - و به بار و قمار رو می آورد، گوشه های خلوت تر دور از توجه رو انتخاب می کرد. حالا داشت از افتتاحیه یکی از بزرگترین نمایشگاه هایی که تونسته بود برگزار کنه بر می گشت؛ بعد از ده سال که نقاشی حرفه ای و طراحی داخلی رو شروع کرده بود، کارهاش در حال دیده شدن بودن. کارهایی که تمام رنجش رو - از کودکیش با آسم، نوجوونیش که از خونه بیرون شده بود و توی کوچه های لندن و برلین و گاهی بارهای زیزمینی فرانسه گشت میزد تا دوران جنگ و کارگاه های شراکتی تا به الان - درونشون قرار می داد. فرش توی راهرو صدای قدم هاش رو خفه می کرد و نور زرد لامپ ها روی اثاثیه برق می زد. کلید رو توی قفل اتاق هتلی که حامی های نمایشگاه در اختیارش گذاشته بودن چرخوند و قدم به داخل برداشت. با خودش فکر کرد دوتا بطری به عنوان هدیه قبول کرده بود که می شد باهاشون یه جشن کوچیک گرفت و شاید تاریکی روزهای قبل رو برای چند ساعت کشت. دست به سمت کلید برق برد و اتاق رو به پیکر معشوقش روشن شد، مرده.