می خواستم توی یه جنگ بمیرم. می خواستم توی جنگل تمرین کنم و از درد ماهیچه هام نتونم شب ها درست بخوابم، نیمه شب روی سنگ های سرد و سفت کتابخونه دور کتاب ها چنبره بزنم و یافته هام رو برای استاد تعریف کنم، صبح تا سر تپه بدوم و زخم بردارم. می خواستم بجنگم، صدای شیپور جنگ رو بشنوم و احساس کنم که قلبم در حال بیرون زدن از رگ هامه، دسته ی شمشیرم رو بگیرم و درحالی که از ترس عرق سرد کردم به جلو بدوم، به سمت سرنوشتم... اما اینجا گیر افتادم. بهم میگن جای تو اینجاست ولی مهم نیست چه اتفاقی میفته، هیچ وقت نمی تونم به زندگی در اینجا عادت کنم.