اون روز به طرز عجیبی یاد یکی از همکلاسی های دانشگاهم افتادم. رفتم گروه کلاسمون رو چک کردم و از شوکی که بهم وارد شد نمی دونستم چیکار کنم. فوت کرده بود. تا وقتی عکس میز ختم رو ندیدم باورم نشد. حتی بعد از اون هم نشد. هنوز هم نمی شه. نمی تونم بگم دوست بودیم، خیلی هم دیگه رو نمی شناختیم، با این حال یه موقع قرار بود با هم فیلم ببینیم و درباره شون صحبت کنیم، اما به خاطر کارهای زیاد اون ترم نتونستیم و به باد فراموشی سپرده شد. نازنین دختر خوبی بود. استعداد داشت ولی فکر می کنم بیشتر از اون سخت کوش بود، این چیزیه که خوب یادم مونده. تعطیلات که همه برمی گشتن شهر و خونه هاشون، اون توی خوابگاه می موند تا کار و از کارگاه ها استفاده کنه. پیام های بچه های گروه رو که می خوندی، همه به یه چیز اشاره می کردن، به اینکه اون از هدف هاش صحبت می کرد و داشت تمام تلاشش رو به کار می برد که بهشون برسه. همگی افسوس آینده ای رو می خوردن که می تونست درخشان باشه، و بیشتر از اون، دوست خوبی که دیگه کنارشون نبود و به خاطر مجازی بودن کلاس ها خیلی وقت میشد که ندیده بودنش. آره، هنوز هم باورم نمیشه توی اون عکس داره می خنده در حالی که روبان مشکی کنارشه. اون شب، استاد کارگاه نقاشی ترم قبلمون آخرین کار نازنین رو برامون فرستاد. تیرِ آخر بود. امیدوارم اونحایی که الان هست، خیلی قشنگ تر از اینجا باشه. امیدوارم در آرامش باشی، نازنین عنایت.