شاید از اولین بار نه، اما از چند دهمین باری که پام رو توی دانشگاهم گذاشتم، عاشقش شدم. حتی اون اول ها ازش بدم هم میومد چون دلم میخواست جای دیگه ای باشم، اما کم کم و در طول ترم ها بهم نشون داد که میتونه چه اندازه دوست داشتنی باشه. ترم قبل، وقتی از در ورودی تو میومدم، وقتی سمت هنر میرفتم، وقتی گوشه و کنار دانشگاه رو کشف میکردم، وقتی توی شلوغی بین بچه ها میپیچیدم و به سمت مقصدم میرفتم، وقتی از در خارج میشدم... با خودم فکر کردم که دلم برای اینجا تنگ میشه. چیزی نمونده بود که وارد ترم چهارم بشم و بعد از اون، نیمی از مهلتم توی دانشگاه تموم میشد! یک سال و نیم رو با سرعت طی کرده بودم و باقیش هم سریعتر از این تموم میشد. لبخند میزدم ولی اندوه کمی ته قلبم بود. دانشکده ی هنر و دانشجوها و استاداش همیشه برام پر از شگفتی بودن. منصف باشیم، بعضی جاها هم همینها، دلیل آزردگیم بودن اما این چیزی از علاقه ام به زمانی که توی دانشگاه میگذرونم کم نمیکنه. حقیقتا وقتی فارغ التحصیل بشم دلم برای اینجا تنگ میشه. اما نمیتونم زمان رو نگه دارم، فقط میتونم همونطور همراه هنر و کتاب هام با لبخند به راهم ادامه بدم و بیشتر و بیشتر از زمانم استفاده کنم.