به بالای تپه رسید. شنل ضخیم و زبرش را دورش پیچید و به جایی پایین تخته سنگ سیاه تکیه زد. شمشیرش را محکم گرفت و چشمانش را بست. ماه نور نقره‌ای اش را بر دشت زیر پایش می‌پاشید و باد در میان علفزار زمزمه می کرد.