همسایه روبه‌رویی‌مون، ارتیسته. یه خونه دو طبقه اونجاست با پنجر‌ه‌های بزرگ که قبلا یه شرکت متروک بود، چند ماه قبل اومدن دستی به سر و روش کشیدن یه کم و تابلو‌های نقاشی و ابزار این طرف اون طرف گذاشتن. حدس این بود که نقاش باشه اما کمی بعد که همه چی سر و سامون گرفت، یه تیکه گچ بزرگ وسط محیط طبقه‌ی دوم بود که اروم اروم به مجسمه‌ی یه ادم نشسته تبدیل می‌شد. گاهی دو سه تا مرد و یه زن جوون هم اونجا دیده میشه. این پسر ارتیست، یه سگ سیاه بزرگ پشمالو و یه گربه هم داره که میان پشت پنجره. گاهی هم اون زن جوون با هدفونی روی گوشش، نقاشی می کشه.
.
اغلب این سریالا، برای پیش بردن یه منطق بزرگ تمام تلاششون رو می‌کنن، یعنی اینکه فلان اتفاق مهم سریال که محور اصلیش هم هست، با منطق جور در بیاد و باورکردنی باشه ولی اونوقت توی منطق های کوچیک میمونن. انگار صرفا میخوان چیزی که مخاطب معمولا میخواد رو یه طوری فراهم کنن و مهم نیست چطوری.