دیشب سریال A series of unfortunate events که از نتفلیکس پخش میشده رو تموم کردم. سریال از روی مجموعه کتابی با همین اسم، به نویسندگی لمونی اسنیکت ساخته شده. توی ایران با اسم ماجراهای ناگوار، بچه های بدشانس شناخته میشه. یه فیلم هم ازش ساختن که به اندازه ی سریال به کتاب وفادار نبوده. میخوام یه کم درباره این سریال/کتاب صحبت کنم. سعی کردم اسپویل خاصی نداشته باشه اما مطمئن نیستم.
یکی از اعصاب خردکن ترین چیزهایی که بعد دیدن هر قسمت از خودت می پرسی اینه که: چرا هیچ کس به حرف یتیم های بودلیر گوش نمی کنه؟ چیزی که شب دوم داشتم بهش فکر می کردم این شد که چون واقعا(Literally)هیچ کس به حرف بچه ها گوش نمیکنه. هیچ کس واقعا به فکر بچه ها نیست. همه ی ادم بزرگ ها فقط فکر خودشون هستن و مجازا(Figuratively) از بودلیرها حمایت میکنن، تازه اگر توی گروه مخالف نباشن. و تنها کسایی که توی داستان به یتیم ها اهمیت میدن و دنبال خوشبختی شون هستن که تعدادشون هم زیاد نیست، خیلی زود از صحنه حذف یا با مرگی وحشتناک کشته میشن. حتی قانون هم جای کمک، بیشتر سد راهشون میشه. با خودم گفتم کشتن این همه ادم های خوب برای نویسنده سخت نبود؟ چطور تونست این همه به این تراژدی سرنوشت ادامه بده؟ و اونجا ارتباطی بین دنیای مجازی ماجراهای ناگوار و دنیای خودمون دیدم. نویسنده خیلی ظریف توی هر قسمت مشکلاتی رو بیان میکنه که هنوز دنیای ما باهاش درگیره، مشکلات مربوط به بچه ها خصوصا. همه و همه ی مشکلات و بدی ها و زشتی ها رو در غالب شخصیت کنت اولاف به تصویر کشیده. کنت اولافی که از همون لحظه ی اول به زندگی یتیم ها چنگ میندازه و اون ها رو توی مشت خودش میگیره. فرقی نداره که اونها چندبار یا به کجا فرار کنن، کنت اولاف حتی قبل از اونها اونجا حضور داره تا مایه ی بدبختی و رنج وایولت، کلاوس و سانی بشه. اول از همه شون یتیم شدنه. توی یکی از قسمت ها کودک همسری رو داریم که از بچه ها استفاده میکنن تا به یه منفعتی مثل ثروت یا قدرت برسن وقتی که اولاف قراره با وایولت ازدواج کنه تا به عنوان قیم و همسرش، قبل از به بلوغ رسیدن وایولت همه ی ثروت شون رو به چنگ بیاره. جای دیگه خشونت خانگی رو میبینیم وقتی اولاف به کلاوس سیلی میزنه یا وقتی که مجبورن تمام کارهای سخت خونه رو انجام بدن. گروگانگیری یا باج گیری هم هست. به مشکل سرپرست هایی که ثبات روانی ندارن اشاره میکنه. به ساده لوحی قاضی دیوان عالی که قراره نماینده ی قانون باشه. کودکان کار رو نشون میده، وقتی که بچه ها مجبورن توی کارگاه چوب بری کار کنن. کسایی رو نشون میده که با نقص مادرزاد متولد شدن، عجیب الخلقه ان و باهاشون بد رفتاری میشه. نشون میده که مدرسه چقدر ناکارامده وقتی قراره یه مشت اندازه گیری بی مفهوم و خاطرات اساتید رو حفظ کنی. قلدری و بدرفتاری هایی که یتیم ها باید به خاطر یتیم بودن یا پول نداشتن تحمل کنن. ادم های فوق پولدار و مقام داری رو نشون میده که وقتی تواناییش رو دارن، حاضر نیستن یک سکه برای کمک به انسان های فقیر یا بیمار خرج کنن. نویسنده نشون میده بچه ها چقدر در معرض بیماری هستن. ادم هایی که حرف از متمدن بودن میزنن اما توی ذهنشون خالیه. جایی به فروختن اعضای بدن بچه ها هم اشاره میشه. دنیایی رو نشون میده که توش زیبایی و ظاهر و پول حرف اول رو میزنه نه اخلاقیات. و بیشتر از همه ادم های بی تفاوت رو میبینیم و همینطور ادم های خوبی رو که به اندازه ی کافی شجاعت نداشتن. و خیلی ارجاع های دیگه که راحت دیده میشدن یا نمیشدن. حقیقت اینه که نویسنده بار همه ی این تلخی ها رو با گذاشتن شون توی زیرلایه ی داستان به دوش کشیده و سعی داشته بچه هایی که خواننده اش هستن رو پرورش بده، اما بیشتر از اون، بزرگسالا رو هدف قرار داده. سعی کرده صدای بچه هایی باشه که صداشون شنیده نمیشه و هیچکس به حرفشون گوش نمیکنه. لمونی اسنیکت، حرف های بچه ها رو باور کرده. داستان یتیم های بودلیر، که داستان همه ی بچه های جهانه، اونقدر تلخ و ناراحت کننده است که از لحظه ی اول داستان تا اخرش راوی از ما میخواد مثل همیشه سرمون رو برگردونیم و نذاریم واقعیت های دنیا صدمه ای به شادی و اسایش ما بزنن. انتخاب با ماست که برای ایجاد تغییری هرچقدر کوچیک، داوطلب میشیم یا نه. اگر همچین چیزهایی فقط ناراحتت میکنن، روت رو برگردون.