خاکستر

همه چیز خاکستریه. فضا بک گراند خاصی نداره، تک رنگه، خاکستریه، فقط یه خط مشکی نازک خط افق رو مشخص می کنه. من ایستادم، حجم خاصی ندارم، با خطوط طراحیِ مشکی کشیده شدم. هیچ احساس خاصی ندارم. فقط وایسادم. از نظر ترکیب بندی، توی قسمت چپ کادر. توی چهره ام هم هیچ احساسی نیست، فقط به چیزی اون طرف کادر خیره شدم. یه دستم رو روی بازوی دست دیگه ام می کشم. یه کات میخوره و دوربین سمت دیگه ی فضا رو نشون میده. بک گراند همونطوریه که اون سمت بود، با این حال چند تا شبحِ محو در حال این طرف و اون طرف رفتن، متوقف شدن. در حال حرکت بودن که زمان متوقف شده. متوقف نشدن، اهمیتی نداشتن. تو وسط اون کادر ایستادی. موجودی با خط های طراحی کشیده شده در مقابل اون اشکالِ تیره ی محوِ دوده مانند. سه رخ ایستادی، داری صحبت می کنی که چیزی از گوشه چشمت میبینی و به اون طرف کادر نگاه می کنی. دوربین این بار کاتِ مطلق نمی کنه، از زاویه سومی، بین خطِ نگاهِ ما از سمت تو به سمت من آروم می چرخه تا فاصله رو نشون بده. و بعد کات میکنه، برمیگرده به سمتِ دیگه. یک پام رو کمی عقب میذارم، برای یک ثانیه مکث می کنم، هیچ احساسی، هیچ حرکتی توی چهره ام نیست، و بعد برمیگردم و پشت به دوربین میرم و شمایلم کوچیک تر و کوچیک تر میشه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    .

    اون روزی داشتم فکر می کردم اگر قرون وسطی دنیا میومدیم، دیگه نمی تونستیم اینطوری از علم لذت ببریم. احتمالا تو رو تفتیش عقاید می کردن و شکنجه ات می دادن تا گناهات پاک شه و اگر نمی مردی، اعدامت می کردن. من رو هم احتمالا به جرم جادوگری مینداختن تو آب غرق شم یا زنده می سوزوندن، شایدم هردو. شایدم اونقدر جونمون برامون مهم می بود که خودمونو همرنگ جماعت می کردیم. 

     

     

    پ.ن: واقعا دلم میخواد یه بار توی یه کلیسای گوتیک راه برم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    ساکت و مبهم.

    به نظرم اومد که نمیدونستن باید چه واکنشی بهم نشون بدن. نمیدونستن چطور باید باهام رفتار کنن. اون اونجا، اون بیرون بود و همه رو تحت تاثیر قرار میداد و من توی اتاقم، تو خودم بودم و بین کتاب هام گم شده بودم. تنها چیزی که میتونستن بهم بگن خاطره های بارها و بارها تکرار شده ی بچگیم بودن. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹

    .

    احساس می کنم هزاران بار داستان خیانت بروتوس به سزار رو خوندم. انگار که نه، خودم اونجا بودم یا دست کم شاهد نمایشش بودم. اما حتی یادم نمیاد کی و کجا درباره اش خوندم. خیلی وقت پیش، خیلی خیلی وقت پیش.

     

    "تویی بروتوس؟"

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۳ تیر ۹۹

    Cliff

    بالای یه پرتگاه ایستاده بودم و دریای ابی تیره زیر پام خروش می‌کرد. هوا خاکستری بود و باد شدیدی می وزید. چشم‌هام رو بستم و باز کردم، دریا به تمامی سرخ شده بود، تیره مثل خون.

    .

    گاهی اوقات احساس می کنم که خیلی وقته می شناسمت، حتی قبل از اینکه ببینمت؛ و گاهی احساس میکنم نمی شناسمت.

    .

    به این خاطر بود که ما پیمان بسته بودیم؟
    .

    گاهی وقت‌ها هم هرچقدر تلاش می کنی احساسی رو تعریف کنی، بیشتر ازش فاصله میگیری.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

    .

    یک موقع هایی فکر می کردم خب اگه همه بهش نه بگن، کی قراره بهش آره بگه؟ اگر یه روز واقعا خودکشی کنه و دیگه برگشتی نباشه، چطوری قراره با این حقیقت رو به رو بشیم که میتونستیم کاری انجام بدیم و ندادیم؟ ولی اون The only one بودن براش، بیشتر از هرچیزی ضربه زننده بود، بیشتر از همه برای خودش. وابستگیش یه روز باید تموم میشد و به نظرم اومد هرچی زودتر، دردش در طولانی مدت کمتر می بود. از حدود یک سال پیش، دیدم واقعا نمیتونم بیشتر از این، این مدل رابطه رو با کسی داشته باشم که بیشتر از مقداری که دوستش داشتم، دوست داره. و بعد نمیدونی چیکار کنی. من واقعا واقعا، از این فکت که با وجود همه مشکلاتی که همون موقع داشت رهاش کردم، متنفرم. و از این فکت که بعدش احساس راحتی کردم، انگار بعد از سه سال یه پرونده دم بسته شدن رو بالاخره تموم کرده بودم، هم متنفرم. ولی نمیخوام برگردم بهش و بر نمیگردم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

    دری به تاریکی‌ای دیگر

    و من منتظر بودم، منتظر آنکه نیمه‌شب، کسی پنجره‌ی آشپزخانه را به آرامی به کناری هل دهد، بگذارد شب، از شیشه‌ها بچکد و بر روی زمین جای شود، نسیمی خنک که تا لحظه‌ای پیش برگ‌ها و شاخه‌های‌ سیاه را به هم می‌سایید، پرده‌ها را از سکون رها کند، و پا در خانه بگذارد و به سمت اتاق‌من روانه‌شود، به قدری آهسته قدم بردارد که انگار بر هوا شناور است، در نیمه باز اتاقم را به تاریکی‌ای دیگر باز کند، بالای سرم بایستد، بدون کوچکترین لمسی موهای سیاهم را نوازش کند و آنگاه، دشنه‌‌ای را در پشت گردنم فرو کند. و آنگاه، دشنه‌‌ای را در پشت گردنم فرو کند. دشنه‌‌ای را در پشت گردنم فرو کند. در پشت گردنم فرو کند. فرو کند.

  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹

    .

    Will you be there when I wake up?

    • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

    .

    از الان می‌دونم که دوست‌دارم تولد امسالم رو تنها باشم، حسی که سال قبل هم داشتم ولی با اتفاقات قشنگی پر شد. 

    کیتسونه از ژاپن اومده بود و با کلی هدیه شگفت‌زده ام کرد. یادمه، چشم‌ها و لب‌هام لبخند می‌زدن ولی درونم کسی گریه می‌کرد. بعد پیاده رفتم کلیسای سر کیس مقدس، همه جا ساکت و سرد و آبی بود و آرامش مثل نسیم خنکی از درونم رد می‌شد. و بعد، شیرینی خامه‌ای خریدم و برای بچه‌های کلاس مرز بردم. همه خوشحال بودن. شب که شد، متوجه شدم بابا تا محله‌ی قدیمی‌مون رفته و برام از شیرینی فروشی محبوبم، کیک خریده. همه چیز بی‌نهایت دوست‌داشتنی بود. 

    امسال مطمئن می‌شم که تنها باشم. از صبح می‌زنم بیرون و تا شب بر نمی‌گردم، میرم که گم بشم. 

  • نظرات [ ۴ ]
    • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

    مهمه که به یاد بیاریم؟

    دنیا داشت به اخر می‌رسید. نمی‌دونم برای چی تقلا می‌کردیم، برای چی وجود داشتیم. هر لحظه ممکن بود تموم شه و دیگه بعدی وجود نداشته باشه. ولی سعی می‌کردم بهت نشونه بدم تا منو بشناسی. تا یادت بیاد.

  • نظرات [ ۳ ]
    • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹
    آرشیو مطالب
    نویسندگان