۵۳۴ مطلب توسط «نامتولد» ثبت شده است

24

موج بر موج
اقیانوسی قهوه ای،
    کوه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۲ فروردين ۹۸

    17

    آنقدر یخ زده بود که سر شده بود. 

    متوجه خونی که از زخم هایش می رفت

    و لباس ها را گلگون می کرد، نبود. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

    25

    فرفره های رنگی پشت پنجره ی یک ساختمون.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۹ فروردين ۹۸

    14

    گاهی اوقات متوجه نیستی دستت زخم شده و ادامه می دی. 

    چند ساعت بعد که داری کاری می کنی، میبینی چقدر دستت درد میکنه و میسوزه.

    دوستی و حرف زدن با اون هم مثل این طور زخم ها بود. 

    چند وقت بعد متوجه می شدی چقدر زخمی شدی. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۹ فروردين ۹۸

    13

    معمولا قلب ادما رو به انار یا سیب سرخ تشبیه می کنن. 

    اما قلب اون، با توجه به هیکلش، حتما یه هندونه بود. 

    یه هندونه بزرگ که حتی موقع چاقو زدن خودش شکافته میشه و با خودت میگی: چه هندونه رسیده ای! 

    بازش میکنی و توش سرخه. فکر میکنی حتما باید خیلی شیرین باشه. 

    اما وقتی میخوری، میفهمی مثل یکی از همون هندونه هاییه که بابا میگفت با استعداد خاصش جدا کرده اما تو زرد از آب در میومد. 

    نه حتی شیرین نبود، بدتر، اونقدر رسیده بود که خراب شده بود. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۶ فروردين ۹۸

    12

    و آدمیزاد فکر میکند حالا که عقلش کامل شده، هرروز پیشرفته تر، در جاده ها سوار بر علم به پیش می رود و خورشید را پشت سر میگذارد اما دریغ که فراموش کرده است خورشید هر بار از سمت دیگر طلوع می کند. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۵ فروردين ۹۸

    20

    من توی اون ایستگاه خوابم برد.

    تو رفتی.

    و این قطار تا ابد ادامه داره.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۴ فروردين ۹۸

    11

    - "تو نمی‌دونی بدهکار باشی و هی جلوی چشمشون راه بری ینی چی. نمیدونی دو روز هیچی نخوری و عین سگ کار کنی ینی چی."

    به پسر جوون لاغر که همیشه توی خیابون بساط فروش ظروف داره، پشت گوشی داد می‌زد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۴ فروردين ۹۸

    10

    اتاقم بوی تینر روغنی میده و قلموهام روی میز پخشن. منتظرم کمی رنگ روی کاغذ بوم هام خشک بشن و از پنجره به هلال ماه کمرنگی نگاه میکنم که تازگی با لیور ازش عکس گرفتم. کلاغ ها از یک سمت به سمت دیگه آسمون پرواز میکنن، یه پرنده ای میخونه و از لیوان چاییم بخار بلند میشه. باید بریم و دلم برای این خونه تنگ میشه. 

  • نظرات [ ۶ ]
    • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

    9

    امروز دچار دژاوو* شدم.

    مسئول عکاسی از افتتاحیه نگارخونه دانشکده هنر بودم. باز شدن نگارخونه، با یک مجموعه تابلوی نقاشی از دانشجوها و استادها برای خیریه همراه بود. بعد از اینکه افراد مهم اومدن و رفتن و پشت سر هم عکس گرفتم، یکی از استادهای کادر اجرایی بهم گفت از تابلوی شماره ی یک تا آخرین تابلو به ترتیب عکس بگیرم تا برای کاتولوگ استفاده کنن و به دست خریدار بدن. من هم شروع کردم دونه دونه شماره ی تابلوها رو چک کردم و عکس گرفتم. در همین بین، متوجه شدم خیلی از شماره ها رو اشتباه زدن و یه جا سه تا و یه جای دیگه 10 تا شماره جا گذاشتن! چند بار هم توی فضای تو در توی نگارخونه گشتم اما نتیجه همون بود. به یکی از دانشجوهای ارشد که هفته ی پیش باهاش آشنا شده بودم و همراه بقیه شماره ها رو کنار تابلوها چسبونده بود، گفتم. اون هم گفت تعداد تابلوهایی که گرفتن با عدد شماره ها نمیخونه و جایی از دستشون در رفته. داشتیم با هم تعداد رو محاسبه می کردیم که ذهنم یک دفعه توی فضای دنیای اطرافش یه وقفه ایجاد کرد. هی من این رو قبلا دیدم...! این صحنه به شدت برام آشنا بود. حتی عدد هایی که اون داشت پشت سر هم میگفت رو یک ثانیه قبلش توی ذهنم داشتم! یادم اومد همین تازگی خواب اینجا رو دیده بودم و یادم رفته بود توی چنل بنویسم که خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم توی یه گالری بودم و داشتم مقدار خطای تابلوها رو به دست میاوردم اما نمیدونستم اون گالری کجا و مال کی بود و چرا اونجا کار می کردم. قبلا هم دچار دژاوو شدم، اما این بار خیلی فاصله ی زمانی نزدیکی داشتن و حسش شدید تر بود. میدونستم این رو خواب دیدم اما در گذشته، به یاد نداشتم این صحنه ی آشنا رو کجا دیدم. خیلی برام جالب بود.

    *آشناپنداری یا دژا-وو یا حالت پیش‌دیده حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌است.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • شنبه ۱۱ اسفند ۹۷
    آرشیو مطالب
    نویسندگان