9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)

 

کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و پا زدن فقط فرو رفتنت رو سریع تر می کنه. من ساکت ایستاده بودم و تقلایی نمی کردم اما با سرعت بیشتری توی لجن فرو می رفتم. نمردم، شروع کردم به پوسیدن. نمردم و هرروز شاهدش بودم. "شبیه قاصدکی که توی مردابه."بهم گفته بود برام شبیه قاصدک توی مردابی. اما اون در آخر قاصدک رو آتش زد.

لبخند میزنم اما چیزی از درون حس نمیکنم. لبخند میزنم چون اون ها میخوان من رو خوشحال ببین. اونها میدونن من توی کما ام و به به حرف زدن ادامه میدن. همه چیز سیاه و سفیده. سیاه و سفید و درجه های خاکستری. توی خیابون هایی که می شناسم و نمیشناسم راه میرم و رنگ ها رو به خاطر نمیارم. روی کتاب ها دست می کشم اما نمی تونم چیزی بخونم، کلمات شروع به محو شدن می کنن. به آهنگ های مختلف گوش میدم و قطعه هاش توی بدنم ته نشین میشن. چهره ی هیچ کسی رو به خاطر نمیارم جز کسایی که دوست داشتم اما اون ها هم کم کم دارن تا ر میشن. جمعیت رو نگاه می کنم اما چهره هاشون رو نمیبینم و نمی تونم کسی رو تشخیص بدم. انسان ها از کنارم رد میشن یا حرف میزنن و دست روی شونه ام میذارن اما اون ها رو نمی بینم. این رو متوجه نمیشن. کسانی که دوستم دارن نزدیکم میان، تنها کسایی که میتونم چهره هاشون رو ببینم. از هر کدوم چیزی میگیرم. تکه های رنگی دوست داشتن، نخ های حرف خوب، کامواهای باور. همه ی تیکه ها رو توی بازوهام میگیرم و لبخند میزنم. تیکه هارو به خونه میبرم. پارچه هارو به هم میدوزم، نخ ها رو گره میزنم، کاموا ها رو به هم میبافم. قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، بنفش، صورتی. لبخند میزنم. صدای آوازی از دور میاد. این منم، آدم توی کمایی که زیر لب آواز می خونه، توی شهر سیاه سفید راه میره و دنبال راهی برای رنگی کردنش می گرده. آدمی سیاه سفید با شالگردن رنگارنگ.

 

 

 

 

 

پ.ن: فکری که دفعه ی قبل کردم درست بود. این یکی حتی مربوط خیلی خیلی قبل تره، احساس و دیدی که سال اول و دوم دبیرستان داشتم رو به نصویر کشیده. کلمه ی مورد علاقه ام Colorful Comatose بود.