به دیوار رو به روی بلیط فروشی ایستگاه مترو قلهک تکیه دادم و منتظرم در حالی که همه چیز داره شکل دیگه ای به خودش میگیره. گیاه بزرگ توی گلدون وسط سالن بزرگ میشه، تکون میخوره، زرد میشه و اروم اروم پودر میشه. پرچم های رنگی روی سقف با باد به جنبش میفتن، تیکه تیکه میشن و رنگ‌هاشون به صورت نقطه‌هایی رقصان در اطراف می چرخن. کاشی های قهوه ای سیاه کف مترو شروع به ترک خوردن میکنن و از پشتش شون فضایی سفید رو نشون میدن که سنگ ها رو میبلعه و به آهستگی با صدای مکرری تا نزدیک پای من پیش میاد. ساعت بزرگ از سقف میفته و در حالی که عقربه هاش به تیک تاک بیرون از شیشه ادامه میدن، توی سفیدی محو میشه. دیوار پشتم از بین میره و روی سنگ‌های زیر پام سکندری میخورم اما نمیفتم. بدنم با وزش باد تاب میخوره و نگاهم روی ناپدید شدن اشیا. باد خنکه اما مرده است. کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم که صدایی از دور باعث میشه چشم‌هام رو باز کنم.