توی فاصله ی نیمه شب تا سحر، وقتی همه جا توی آبی-سیاه شب غرق شده، پنجره ها رو باز می کردم و همراه باد خنکی که برگ ها رو به خشش می انداخت و دستش رو به صورتم می کشید، کتاب کورالاین از نیل گیمن رو خوندم. و بعد از این همه مدت دیدن انیمیشن اش، توی سن 20 سالگی فهمیدم چه چیزهایی پشت خودش پنهان کرده که دوست دارم درباره شون یه مقدار صحبت کنم.

می خوام یه مقدار درباره پدر و مادرها و بچه ها صحبت کنم. یه مقدار قبلا توی این پست درباره بچه ها و مشکلاتی که دارن گفته بودم، ولی این دفعه بیشتر درمورد خانواده است. به نظرم میومد کورالاین فقط درمورد شجاع بودن و خودت بودنه اما بیشتر از این بود. خصوصا که تفاوت هایی با انیمیشن داشت و ما متوجه نشدیم چرا کورالین با وجود اون همه شرایط خوبی که براش اونطرف در مهیا بود، دوست داشت پدر و مادرش رو نجات بده و چطور شد که این شجاعت رو پیدا کرد تا برگرده، اما توی کتاب میبینیم. درواقع یاداوری یه خاطره است:

کورالاین: همه جا پر از زنبورهای زرد شده بود. انگار روی لانه ی زنبورها که روی شاخه ی پوسیده ای بود لگد کرده بودیم و برای این که من وقت فرار کردن داشته باشم. پدرم ایستاد و گذاشت زنبور ها نیشش بزنند. موقع دویدن عینکش افتاد. فقط یک زنبور توانست پشت دستم را نیش بزند اما سی و نه جای نیش زنبور روی بدن پدرم بود. ... پدرم گفت از شجاعتش نبود که ایستاد و گذاشت زنبورها نیشش بزنند. چون نترسید شجاع نبود؛ این تنها کاری بود که از دستش بر می آمد. اما وقتی می خواست عینکش را پیدا کند =، با اینکه می دانست زنبورها آنجا هستند و از آنها می ترسید، برگشت. این کارش شجاعت بود. 

...

گربه: پس برای همین بود که به دنیای او برگشتی؟ چون پدرت یکبار تو را از شر زنبورها نجات داد؟

کورالاین: حرف های احمقانه نزن، به خاطر این برگشتم که آن ها پدر و مادرم هستند. اگر آنها هم متوجه می شدند که من گم شده ام، همین کار را می کردند. 

چرا فکر می کنم که همه ی بچه ها و بیشتر از اون پدر و مادر هاشون باید کورالاین رو بخونند؟ چون این داستان از طریق یه دریچه، مثل همون دریچه ی بین دو آپارتمان، به بچه ها نشون میده که حتی اگر مدرسه یا خونتون رو عوض کردی و جای جدید رو دوست نداری، اگر بعضی روزها خسته کننده اند، هیچ کاری برای انجام دادن نیست، بعضی وقت ها حتی اگر خیلی دلت بخواد هم نمیتونی خیلی کارها رو انجام بدی، پدر و مادرت همیشه وقت ندارن که مثل قبل سر تو رو گرم کنن یا باهات بازی کنن یا برات غذایی که دوست داری بپزن، بعضی وقت ها خسته ان، بعضی وقت ها حوصله ندارن و بعضی وقت ها هم دارن کار میکنن، ممکنه چیزهایی که دوست داری رو همیشه برات نخرن، این این معنی نیست که دیگه دوستت ندارن یا قراره اوضاع همین طور باقی بمونه، اونها دارن برای خودشون و همینطور برای تو تلاش می کنن تا خانواده ی خوبی باشن و مشکلاتی که توی محیط داخل و بیرون خونه وجود داره رو حل کنن. به نظرم خوندن کورالاین، باعث میشه به بچه ها زاویه دید خوبی از شرایطی که توش قرار دارن بده و اول از همه این شرایط رو درک کنه، پدر و مادرش و بزرگترها رو درک کنه و یه قدم به سمت بالغ شدنش برداره؛ چون متوجه میشه دنیایی که توش همه چی به وفق مرادش باشه، از دور قشنگه و از نزدیک، معنایی نداره. بدون روزهای خسته کننده، روزهای شاد به چشم نمیان. بدون روزهایی که وقت کمتری داشته باشیم تا با هم باشیم، دقایق کنار هم بودن احساس نمی شن. وقتی همه چیز فراهم باشه، دیگه شوقی برای تلاش کردن و ادامه دادن باقی نمی مونه. 

همینطور یه دریچه ی دیگه، برای پدر و مادرها باز میکنه تا دنیای بچه شون رو ببینن و بدونن چه احساسی داره، حتی اگر از نظرشون منطقی نباشه. و اینطوری اون ها رو درک کنن و هردو، راحت تر از این مرحله ی زندگی شون عبور کنن. و همینطور باعث شرایط خیلی بدی مثل گول زدن و دزدیدن بچه ها نشه. به نظرم اون مادرِ دیگه، مادری که اون سمت در قرار داره، دو تا نماد داره که بخواد به پدر و مادرها و البته بچه ها نشون بده. یه هدفش اینه که به بزرگترها بگه اگر شما مراقب بچه هاتون نباشید و شرایط رو براشون قابل هضم نکنید، به راحتی گول می خورن و سراغ چیزهایی میرن که نباید، مثل اتفافی که برای اون سه تا بچه ی قبل از اومدن کورالین افتاد. و هدف دومش اینه که یه مدل از دوست داشتن و پدر و مادر بودن اشتباه و مسموم رو نشون بده. 

درست بود، مادر دیگر دوستش داشت. اما دوست داشتنش مثل پول دوستی یک آدم خسیس بود، یا مثل عشق اژدها به طلاهایش. 

.....

مادر دیگر گفت: می دانی که دوستت دارم.

کورالاین: بله ولی شیوه ی مسخره ای برای نشان دادنش داری. 

درواقع دوست داشتن مادرِ دیگه، دوست داشتن نیست، تملک تمامه. بچه، قبل از هرچیزی یه انسانه توی سایز کوچیک تر، نه بخشی از دارایی فرد تا بخواد کنترلش کنه و حتی با دوست داشتن اجباری، آزادیش رو ازش بگیره. برای همین هم مسمومه. وقتی آزادیش و هویت شخصیش از بین بره، چیزی جز یه پوسته از آرزوها و خواسته های خودش که دیگه وجود ندارن، براش باقی نمیمونه. تمام مدت امیالش و رویاهاش سرکوب شدن و در حال برآورده کردن خواسته های دیگری بوده.

روح یکی از بچه ها، زندانی در پشت آینه: او ما را اینجا رها کرد. اول قلب هایمان را دزدید و بعد روحمان را، جان مان را گرفت و اینجا ولمان کرد و یادش رفت که ما توی تاریکی هستیم. 

...

جانت و آنچه هستی و آن چه برایت مهم است را می گیرد و تو را رها می کند و هیچ چیزی جز مه برایت باقی نمی گذارد. لذت تو را می گیرد. یک روز از خواب بیدار می شوی و می بینی قلب و روحت رفته است. تو تبدیل به یک پوسته ی خالی می شوی، یک دختر لاغر، چیزی که فقط رویای بیداری است یا خاطره ای از یک چیز فراموش شده.

یک سری نکات دیگه هم داره، مثل اثر بد تنبیه کردن و غیره که ازشون می گذرم. 

پیرمرد دیوانه دیگر طبقه ی بالا یه حرف آمد: فرض کن که همه ی کارهایی را که قسم خوردی، انجام دهی، چی می شود؟ هیچ چیز عوض نمی شود. بر می گردی خانه، حوصله ات سر می رود. کسی به تو توجه نمی کند. هیچ کس به حرفت گوش نمی دهد، واقعا گوش نمی دهد. تو بسیار باهوش تر و بسیار موقر تر از آن هستی که بتوانند درکت کنند. حتی اسمت را درست تلفظ نمی کنند. 

همین جا پیش ما بمان. ما به حرفت گوش می دهیم و با تو بازی می کنیم و می خندیم. مادر دیگرت تمام دنیا را برایت می سازد که بتوانی کشفش کنی و هر شب بعد از اینکه کارت تمام شد آن را خراب می کند. هر روز را بهتر و زیبا تر از قبل می سازد. جعبه ی اسباب بازی یادت می آید؟ خوب بود اگر دنیایی این شکلی همه اش به میل تو ساخته می شد؟

کورالاین: روزهای گرفته و باران زده ای که نمی دانم چه کار کنم و چیزی برای خواندن و دیدن و جایی برای رفتن ندارم و روزهایی که تا ابد کش می آید هم دارد؟

مرد از داخل تاریکی گفت: اصلا.

کورالاین: غذاهای بدمزه چطور؟

پیرمرد: هرغذایی مایه خوشنودی ات خواهد بود. چیزی که خوشایند تو نباشد در دهانت راه پیدا نمی کند.

کورالاین: می توانم دستکش سبز دی گلو دستم کنم و چکمه های زرد ولینگتون قورباغه ای بپوشم؟

پیرمرد: چکمه ی قورباغه ای، اردکی، هرچه دوست داشته باشی. هرروز صبح دنیا از نو ساخته میشود. اگر اینجا بمانی، هرچه دلت بخواهد داری.

کورالاین آه کشید: منظورم را نمی فهمی نه؟ من "هرچیزی را که بخواهم" نمی خواهم. هیچکس از چنین دنیایی خوشش نمی آید. چه دنیای مسخره ای می شود دنیایی که من در آن هرچیزی که بخواهم داشته باشم. عین همین که می گویی، هیچ معنایی ندارد. 

قبلا گفتم، بازم می گم که از خوندن کتاب کودک و انیمیشن دیدن لذت می برم. حقیقت اینه که خیلی هاشون، بیشتر از اون که برای بچه ها باشن، برای بزرگترها ساخته شدن و میشه توی هر سنی، ازشون یاد گرفت. گاهی اوقات چیزهایی توشون میبینین که فکر می کنین کاش زودتر متوجهش شده بودین.

دوست دارم این پست رو با یه نقل قول تموم کنم.

گربه گفت: اسم مال شما آدم هاست، چون نمی دانید کی هستید. ما می دانیم کی هستیم، برای همین اسم لازم نداریم.