صبح ساعت شیش با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. دلم نمی خواست بیشتر بخوابم، دلم می خواست برای یه مدت همینطور توی تاریکی توی تختم بمونم و کاری نکنم. اما صبحونه خوردم و اماده شدم. از اتاق رفته بودم بیرون که دوباره برگشتم و از توی کتابخونه ام یه کتاب با تگ آبی بیرون کشیدم. دم در بابا که تازه داشت چاییش رو هم می زد پرسید: "به این زودی؟" ساعت شیش و نیم بود. در حالی که بند کفشام رو میبستم جواب دادم: "آره، صبح ونک شلوغه و اتوبوس توی ترافیک گیر میکنه. زود نرم، به کلاسم نمی رسم." و دکمه ی اسانسور رو زدم.

اسمون سراسر خاکستری از ابر تازه داشت روشن میشد. هوا خیلی سرد بود اما دوست داشتم. تند تند حرکت می کردم و اینطوری بدنم گرم می شد. نزدیک مترو وقتی میخواستم از خیابون رد بشم، آقای پیری که کنارم بود بهم گفت: "مراقب باش." با اینکه ماشینی توی خیابون نبود. مترو خلوت بود و گرم، خیلی گرم. وقت نبود که کتاب بخونم، از قلهک تا حقانی سه ایستگاه بیشتر فاصله نیست، به لئو پیام دادم: امروز؟ و از مترو بیرون اومدم.

هوا روشن شده بود اما هنوز خاکستری بود. به موقع به اتوبوس می رسیدم، اما دوست داشتم مسیر بین مترو حقانی و ایستگاه رو بدوم. دوست داشتم بدوم، به پاهام دستور بدم که ادامه بدن، تندتر، از روی پله ها بپرم، نفس نفس بزنم و درد رو توی ریه هام حس کنم. طوری بدوم که انگار واقعا به اتوبوس نمی رسم و قراره بیست دقیقه توی سرما بشینم. دویدن از کارهاییه که بهم حس زنده بودن میده. قبل از اون، شنا کردنه. قسمتی از قلبم درد گرفت اما خندیدم. دویدن، Run، فعل مورد علاقه من نبود، فعل میکائیل بود. با هم می دویدیم.

سوار اتوبوس شدم و کتابم رو بیرون اوردم. ساعت هفت بود. زمان زیادی برای خوندن داشتم. خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت. کتاب رو ملودی بهم قرض داده بود و مثل باقی کتابهای نخونده ام، تگ آبی روش چسبونده بودم تا حساب کار کتابام دستم بیاد. اتوبوس زود حرکت کرد و منم شروع کردم به خوندن. وقتی سرمو بلند کردم که ببینم به کجا رسیدیم-توی ولیعصر بودیم-دیدم ذره های ریزی دارن توی هوا این طرف و اون طرف میرن. اول فکر کردم گرد و غباره، اما بعد متوجه شدم دونه های خیلی طریف برفن. لبخند روی لبم و شادی توی قلبم دو برابر شد. با خودم گفتم کاش لئو هم جایی باشه که برف رو ببینه.

وقتی اتویوس به میدون شیخ بهایی، آخر خط، رسید. کلاه هودی مشکیم رو کشیدم سرم و مثل احمق ها لبخند زدم و تا دم در شرقی دانشگاه دویدم. به پاهام نگاه کردم و به دونه های سفیدی که روی هودیم می نشست. ساعت هشت بود. با استاد مورد علاقه ام، تاریخ و زیبایی شناسی نقاشی غرب داشتم. لئو جواب داد: آره. من هم با حواس جمع به تاریخ پیشامسیحی گوش دادم و نوشتم.

زود از همکلاسی هام خداحافظی گرفتم و از کلاس پریدم بیرون. مقتعه ام رو برداشتم و شال و کلاه بره ام رو سرم کردم در حالی که توی ذهنم داشتم اخرین صحبت های استاد در مورد تفاوت کاتولیک و ارتدکس و پروتستان رو مرور می کردم. نمی خواستم به قرارم دیر برسم اما احتمالا می رسیدم. پیام دادم: ریلکس بیا، دیر می رسم. سریع جواب داد: منم همینطور. این بار از یه راه متفاوت رفتم تاتر شهر. معمولا تا پل مدیریت پیاده می رفتم و بعد BRT سوار می شدم تا ایستگاه آزادی. از اونجا با یه BRT دیگه می رفتم سمت انقلاب. اما این دفعه با تاکسی رفتم ونک و از اونجا BRT معین رو سوار شدم تا خود تاتر شهر. توی راه ادامه ی خاطرات سرخپوست رو خوندم.

پیام داد: خروجی 6. منم همونجا منتظرش ایستادم و در حالی که چهره ی غریبه ها رو نگاه می کردم تا پیداش کنم، به مفهوم انتظار فکر کردم. همونجا دیدمش. برف رو دیده بود. توی راهی که دنبال کافه ی مناسب بدون سیگار می گشتیم، بهش از انتظار گفتم. گفتم: "بهتره ادم یا کسی رو نشناسه، یا اگر میشناسه یه خوبش رو بشناسه که تلخی انتظار بهش بچسبه. هم ناراحتی که منتظری و هم توی دلت یه هیجان خاصی هست تا کسی رو ببینی که آدمِ توئه". گفت: "تاحالا اینطوری به انتظار فکر نکرده بودم." خب من زیاد فکر میکردم، وقت هایی که منتظر جواب ایمیل های کیتسونه دونو بودم.

 با اینکه برچسب سیگار ممنوع دم در بود، ته مزه ی سیگار رو توی دهنم حس می کردم. نمی دونم چه ساعتی بود. کافه گرم بود و صدای موسیقی خیلی بلند. توی کاناپه ی کوتاه اونجا کنار هم فرو رفته بودیم و سعی می کردیم بدون توجه به جشن تولد کمی اون طرف تر، کتاب بخونیم در حالی که قهوه هامون اروم روی میز سرد می شدن.